۱۳۹۶ فروردین ۲۷, یکشنبه

مجاهد خلق
 فائزه رجبی گل سرخ وزیبای معصوم 


   او براي رسيدن به بي نهايت راه, بسيار شتاب داشت                                                                                                                                                                                                                           
 
 تولد: ده فروردين ۱۳۷۰
شهادت: نوزدهم فروردين ۱۳۹۰
فائزه از وقتي خودش را شناخته بود پدرش را پشت ميله هاي زندان ديده بود. اما پدر شهيدش عبدالرضا رجبي قبل از آنكه دژخيمان خونش را بريزند بذر يك عشق را در سينه فائزه و ديگر فرزندانش كاشته بود, عشق به آزادي.
و به آنها گفته بود كه اين عشق در جايي به نام اشرف و در نام مسعود و مريم تجسم يافته است. فائزه عاشق و عطشناك در حاليكه هنوز بسيار جوان بود براي يافتن آن گوهر ناياب پاي در سفر نهاد و به اشرف رسيد و از همان آغاز گويي براي رسيدن به بي نهايت اين راه, راه اشرف بسيار شتاب داشت.
او در روز ۱۹ فروردين ۱۳۹۰ در حاليكه فقط بيست بهار از عمرش مي گذشت به كهكشان شهيدان راه آزادي پيوست.

در یاد من وما تو جاودانه 
نوبری در نوبهار عاشقانه 
در سفره گرم خورشید 
میهمان تواییم هر آینه 
با ترانه ای از زمانه 
گفتم و  گفتی صد بار 
وه که چه می سراید 
غزل و نغمه شاعرانه
  


همواره بر آرزوی و تعهداتمان خونش تضمینمان است درود بیکرانه خاضعانه و مجاهدانه



۱۳۹۶ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

برای بهاران رفته‌ی سرخ و بهاران آمدنیِ سبز و سپید





حالا
همة سال‌ها رفته‌اند
ـ حتی سکوت ـ
تنها تو مانده‌یی
با صدای پایت...
جایی برایت ندارم
مگر میان آلاچیق‌های روحی از توفان برگشته و ویران نشده...

تو را چنان با جاده‌های یادم آورده‌ام
که موسیقی به یاد می‌آورد
عشق‌هایی را که باید در خاطر نت‌هایش بیابد...
 
همة واژه‌ها را
با صدای پای تو ترجمه می‌کنم.
من دیده‌ام
ـ چقدر زیاد ـ
وقتی فصل‌ها به تو پناه می‌آورند
و در دامنت چشمانشان را می‌بندند...
 
بیهوده در کهولت قداست‌های خاک گرفته‌
                                                    پی خدا نگردیدم
عاطفه‌های جهان را پاره کرده‌ام
تا از اشکهای خدا و انسان خیس بمانم...
 
جهان ما جنگ نمی‌خواهد
جهان ما سیاست نمی‌خواهد
جهان ما رأی نمی‌خواهد
جهان ما سربازان دانش مفقود شده‌اش را می‌خواهد
دنیای ما انسان‌ لـه شده‌اش را می‌جوید
تا عاطفه‌اش را برگرداند
تا «انسان شود و عالمی دیگر بسازد» (1)
و «حافظ» به آرزویش برسد...
 
من عصمت آرزو و فلسفة جهان را یافته‌ام
در بچه‌های زمین...
در آرزوهای به دنیا آمده...
در دلتنگی‌های به بلوغ رسیده...
در عشق‌های ویران‌نشده...
در امیدهای از آتش گذشته و سیاوش‌های از مرگ برگشته...

حالا
  همة بهارها آمده‌اند
ـ حتی سکوت ـ
تا در صدایشان
جهان جایی برایت داشته باشد
میان عمارت‌های روحی از توفان برگشته و ویران نشده...
 
س.ع.نسیم
7فروردین 96
 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی ـ حافظ.

صد شکر که عشق آمد و دلدارم شد


صد شکر که عشق آمد و دلدارم شد
در ظلمت این جهان نگهدارم شد
مقصود و مراد و دین و آیینم شد
محبوب و انیس و مونس و یارم شد...

از غنچه‌ی گل سه بوسه برداشت و برد:
یک بوسه به خون سرو آراست و برد
یک بوسه برای صبح آزادی برد
یک بوسه برای عشق می‌خواست و برد...

عصریست لطیف و آسمان باران‌ریز
از دیده به دیده، مردمان شوق‌آمیز
از چیست میان من و آزادی هست:
این دشت فراخ و ابرهای خونریز... ؟ 

تا پنجه‌ی خورشید به مینا افتاد
یک شاخه ز باغ آرزو دستم داد
گل‌های لطیف خاطره می‌چیدم
می‌ریخت ز دست من به دامان باد...

با اختر این شبِ سیه زمزمه کن
این قصه ببر به گوش مـه زمزمه کن
نجوا شو و با زمزمه‌های یاران
با چشمه و کوه و رود و ره زمزمه کن...

س.ع.نسیم.