۱۳۹۵ دی ۱, چهارشنبه
تخت جمشید: اعتصاب غذای لاوین کریمی در زندان همدان
تخت جمشید: اعتصاب غذای لاوین کریمی در زندان همدان: زندانی سیاسی و دانشجوی کرد محبوس در زندان همدان از امروز اول دی ماه اعلام اعتصاب غذا کرد. لاوین کریمی دانشجوی لیسانس مدیریت در زندان ه...
۱۳۹۵ آذر ۳, چهارشنبه
اعــــدام «ابزار حاكميت ملايان» به مناسبت روز جهاني لغو حكم اعدام
تقديم به زيباترين رخ در لحظه پرواز مه ماندني ترين يادگار شد.
لبخند زيباي مجيد
روز 3آذر 1388 خورشيدي ،خبرگزاري رويتر، عكس اعدام «مجيد كاووسي فر» و برادر زادهاش را به عنوان «عكس دهه» انتخاب كرد. رويتر در توضيح اين عكس نوشت: رژيم ايران روز پنجشنبه 11 مرداد 1386 در حضور صدها نفر از مردم, «مجيد» و «حسين كاووسي فر» را به علت مجازات يك قاضي كه تعدادي از مخالفان را زنداني كرده بود به دار آويخت.
آنان در مرداد ۱۳۸۴، «حسن مقدس» معاون جنايتكار دادستان تهران را به هلاكت رساندند.
۲۶سال از حاكميت خونريز اين رژيم ميگذرد. اما با اين همه دو چيز هرگز و هرگز در اين رژيم تغييري نكرده و نخواهد كرد، يكي «صدور تروريسم و بنيادگرايي» و ديگري «سركوب». اين دو اهرم، به مثابه دو پاية اصلي و دو عنصر مبنايي رژيم ولايت فقيه هستند. بنابراين خواه شيادي مثل خاتمي با شعار اصلاحطلبي وارد صحنه شود و خواه باند سركوبگر ديگري تحت نام اصولگرايي سردمدار رژيم گردند، درهرحال، رژيم ولايت فقيه، هرگز دست از «سركوب» و «صدور تروريسم و بنيادگرايي» برنخواهد داشت و اين دو عنصر، مرز سرخ و فصل مشترك همه باندها و جناحهاي دروني اين رژيم را تشكيل ميدهد. سؤال دقيقتري كه ما را به قلب بحث ميبرد اين است كه اعدام شاخص اصلي سركوب است، اما چرا اعدام در خيابان؟ چرا اعدام درملأعام؟ چرا اعدام در ميدانهاي شهرها؟ چرا اعدام با جراثقال؟ چرا نگهداشتن اجساد بر بالاي دار؟ چرا اعدام در برابر چشمان وحشتزدة مردم؟ چرا اعدام در حضور همسر و فرزندان اعدامي؟ راستي چرا رژيم قربانيان خود را در همان زندانها و دور از چشم ديگران، اعدام نميكند؟
اين سؤالها، ما را به خصلت منحصر به فرد سركوب آخوندي راهنمايي ميكند، چيزي كه در هيچ رژيمي در اين دنيا نمونه ندارد. آخوندها به اين وسيله مردم ايران و كل جامعه را به گروگان گرفته و آنها را مرعوب و منكوب مي كنند. با نمايش روزمرة اجساد بر بالاي دار، رژيم ضدبشري، جو رعب و وحشت را تا اعماق جامعه رسوخ مي دهد. آنها بدينوسيله مردمي را كه خواهان آزادي و بهدستگرفتن سرنوشت و حاكميت ملي در دست خودشان هستند، مرعوب مي كنند و با كشتن عنصر انساني و روح آزاديخواهي، مانع ستيزهجويي و حق خواهي مردم شده و حكومت قرونوسطايي خود را به آنان تحميل ميكنند. به اين ترتيب در شرايطي كه دنياي معاصر، به سوي لغو حكم اعدام پيش ميرود، رژيم آخوندي به بهانه جرائم اجتماعي، هرچه بيشتر بر اعدامهاي سفاكانة اجتماعي مي افزايد. رژيم طي سالهاي گذشته نيز با تكيه بر اين اهرم، تلاش كرد تا آنجا كه ممكن است، جامعه را ببندد، از انتقال آثار مقاومت سازمانيافته بر موج مقاومت اجتماعي بكاهد و سد اعدام «ابزار حاكميت ملايان» ۷ و مانعي در مقابل خيزشهاي مردمي در شهرها ايجاد كند. اين همان رمز اصرار رژيم بر اجراي اعدامهاي جنايت بار خياباني و اعلان خبرهاي آن است كه همزمان با اوج گرفتن اعتراضات اجتماعي از يكسو و ضعف و تلاشي دروني رژيم از سوي ديگر، برابعاد آن افزوده ميشود.
و انسان
برای آزادی مبارزه خواهد کرد
وقتی که پرندگان کوچک سپیدبال
در آسمان پرواز میکنند
وقتی که ابرها کنار میروند
و خورشید بر تمامی جهان تابیدن میگیرد
۱۳۹۵ آبان ۲۹, شنبه
حراج فرزندان در خیابانهای شهر!
چند وقتی میشود که«فروش بچه» به یک کاسبی در کوچه و خیابانهای کشور تبدیل شده و حسابی سر و صدا کرده است؛ اما چه میشود که برخی حاضر میشوند فرزند خود را معامله کنند؟
تا چند سال پیش گوشه و کنار خیابان با خودکار و کاغذ برگهای نصب شده بود «فروش کلیه فوری» «O+ فروشی» و… خیلیها آخرین راه را برای نجات از مشکلاتشان در فروش کلیه میدیدند. اما حالا تبلیغات مخفی در شهر عوض شده و برخیها برگه حراج پاره تن خود را در خیابان نصب میکنند. «فروش نوزاد» یا «فروش کودک» پدیدهای است که این روزها تکرار میشود.
فروش جنین؛ فوری!
«یک عدد بچه به دلیل نبودن شرایط نگهداری (بیست روز مانده به دنیا آمدنش) به فروش میرسد. فوری»! این آخرین تلاش مادر بارداری است که آگهیهای دستنویسش را به خودپردازهای خیابان آزادی چسبانده بود؛ آگهیهایی که خیلی اتفاقی به دست یک خبرنگار میرسد. مهمتر از کنجکاوی خبرنگاری، بهتی است که از دیدن این آگهی میکنم. «فروش جنین نهماهه!!»
نوزاد رهاشده در خیابان
مورد بعدی تصویر یک نوزاد رهاشده در خیابان است. تصویری در شبکههای اجتماعی دستبهدست میشود با این عنوان «امروز ساعت ۶ صبح کارکنان فضای سبز این نوزاد دختر رو که بدون لباس در خیابان ۲۴متری رضوی اهواز رها شده بود پیدا کردند» دیگری تصویر یک نوزاد دیگر لابلای زبالههاست. نوزادی که گویا والدین او نیازی به آن نداشته و آن را گوشه خیابان رها کرده است. همه اینها نوزادانی هستند که چشمشان به این جهان خاکستری بازشده است. یکی از مسئولین حوزه بازیافت زباله ماجرا را تلختر ازآنچه هست میداند. او از جنینهایی میگوید که همکارانش لابلای زبالههای شهر پیدا میکنند. نوزادانی که شانس با آنها یار بوده و هیچگاه چشمشان به این دنیای تلخ باز نشده است.
فروش نوزاد در سایتهای نیازمندی
آگهیها فقط دستنوشتههای ساده روی دیوار نیست. در سایتهای نیازمندیهای اینترنتی هم میتوانید آگهیهای فروش نوزاد را ببینید. در یکی از این آگهیها فروشنده خود را اینگونه روایت میکند: «من خانمی هستم ۳۲ ساله. تقریباً ۴ ماهه حامله هستم و از کسانی که بچهدار نمیشوند و قصد سرپرستی بچه را دارند، به هم خبر بدهند. اینطوری هم آنها صاحب فرزند میشوند و هم بچه من سرنوشت بهتری پیدا خواهد کرد. من هم یک زن تنها بدون هیچ منبع درآمدی هستم و نمیتوانم بچه را بزرگ کنم و بهصورت تفاوتی از سرپرستان کودک مبلغی دریافت میکنم و از بابت فرزندم خیالم آسوده است.»
به روایت ساده بسیاری از خانوادههایی که نمیتوانند طعم مادر و پدر بودن را درک کنند؛ میتوانند با یکی از همین آگهیها تماس گرفته و مبلغی ناچیزتر از هزینههای دوره بارداری را پرداخت کنند تا صاحب یک فرزند شوند. اما این کودک چه آیندهای خواهد داشت؟ مدرسه و بسیاری از موضوعات دیگر در گرو دریافت شناسنامه و اسناد هویتی است. وقتی از آینده نوزادان حراجی میپرسیم ما را به سمت گرفتن «برگه ولادت» از بیمارستان تشویق میکنند. « میتوانید در بیمارستانها کمی پول خرج کنید تا با یک برگه ولادت برای کودکان تازه خریداریشده شناسنامه تهیه کنید.
نوزادم را به یک سیمکارت میفروشم
وقتی خریدار کودک را گدایی و نوزاد را برای رونق گدایی خریداری میکند؛ داشتن اسناد هویتی اهمیتی چندانی در این معامله ندارد. یکی از خبرنگاران که در پاتوق معتادان حاضر شده؛ خریدوفروش نوزاد را اینگونه روایت میکند:« در پارک، مریم، زن بارداری را میبینم که معتاد است. او اکنون حدود ۲ سال است شیشه میکشد. ابروهایش را تیغ انداخته، مانتوی بلند و شال صورتیرنگی دارد. حدود ۳ ماهه است. مریم میگوید: من حاضرم بچهام را بفروشم. از مینا درباره قیمت فروش نوزاد میپرسم. میگوید: بستگی به شرایط دارد. گاهی نوزاد را به یک سیمکارت تلفن هم میفروشند. آدم وقتی خمار باشد. دیگر نمیفهمد که این بچه است یا عروسک یا… ولی در دست دلالها قیمتها به ده میلیون تومان و بالاتر هم میرسد.»
از فروش نوزاد تا کودکان ۶ ساله!
دریکی از این آگهیها خبر از فروش کودک ۶ ساله دادهاند. چندی پیش این آگهی هم در رسانهها جنجال زیادی به پا کرد. آن زمان پدری که شمارهاش پای آگهی پخششده بود علت ماجرا را نبود پول مهریه همسرش عنوان کرده بود. همسری که جداشده و حالا شوهر برای جبران پول مهریه مجبور است میوه این زندگی ناموفق را حراج کند. حالا بعد از چند ماه دوباره پیگیر آن آگهی و پدر میشویم تا بعدازآن موج خبری پیگیر اوضاع کودک شویم. پدر پشت تلفن اینگونه جواب میدهد: «فکر میکنید با آن کاری که شما در رسانهها کردید چه اتفاقی خواهد افتاد؟ فکر میکنید بچه را فروختم؟! شب و نیمهشب تماس میگرفتند و بدوبیراه میگفتند. همه اینها نقشه همسر سابقم بود تا مرا خراب کند. حتی علیه من شکایت تنظیم کرد تا صحنهسازی کند. میخواستند مرا خراب کنند و…» روایت نشان میدهد همه جنجالها و یادداشتهایی که برای آنیک تکه کاغذ آگهی منتشرشده؛ حاصل یک دعوای قدیمی است. دعوایی که یکلحظه به آگهی فروش تبدیل میشود و لحظهای دیگر در قامت شکایت از دیگری خودش را نشان میدهد. اما حالا شبکههای اجتماعی خیلی خوب این دعوا را منعکس میکنند و همین تکه کاغذ در تیراژ میلیونی در فضای مجازی دستبهدست شده تا یکلحظه گمان کنیم اینجا مرکز حراج کودک و نوزاد است.
اما ماجرا فقط به نوزادها ختم نمیشود و حتی برخی تصاویر از فروش کودکان ۵ ساله حکایت دارد.
و اما آخرين نكته : سگي كه بچه را در زباله پيدا كرد و به بيمارستان برد .
در وهله اول شايد باورتان نشود مثل سايرين ،اما خبر را با عكس مي آورم شايد حكمتي است !!!
این سگ این بچه نوزاد را در زباله پیدا کرده و بدون این که آسیبی به آن برساند به جلوي در بیمارستان میبرد و نوزاد جان سالم به در میبرد.
(22 مه 2016)
دریکی از این آگهیها خبر از فروش کودک ۶ ساله دادهاند. چندی پیش این آگهی هم در رسانهها جنجال زیادی به پا کرد. آن زمان پدری که شمارهاش پای آگهی پخششده بود علت ماجرا را نبود پول مهریه همسرش عنوان کرده بود. همسری که جداشده و حالا شوهر برای جبران پول مهریه مجبور است میوه این زندگی ناموفق را حراج کند. حالا بعد از چند ماه دوباره پیگیر آن آگهی و پدر میشویم تا بعدازآن موج خبری پیگیر اوضاع کودک شویم. پدر پشت تلفن اینگونه جواب میدهد: «فکر میکنید با آن کاری که شما در رسانهها کردید چه اتفاقی خواهد افتاد؟ فکر میکنید بچه را فروختم؟! شب و نیمهشب تماس میگرفتند و بدوبیراه میگفتند. همه اینها نقشه همسر سابقم بود تا مرا خراب کند. حتی علیه من شکایت تنظیم کرد تا صحنهسازی کند. میخواستند مرا خراب کنند و…» روایت نشان میدهد همه جنجالها و یادداشتهایی که برای آنیک تکه کاغذ آگهی منتشرشده؛ حاصل یک دعوای قدیمی است. دعوایی که یکلحظه به آگهی فروش تبدیل میشود و لحظهای دیگر در قامت شکایت از دیگری خودش را نشان میدهد. اما حالا شبکههای اجتماعی خیلی خوب این دعوا را منعکس میکنند و همین تکه کاغذ در تیراژ میلیونی در فضای مجازی دستبهدست شده تا یکلحظه گمان کنیم اینجا مرکز حراج کودک و نوزاد است.
چيست اين افسانه هستي ،خدايا چيست ؟
يك زندانی اعدامی با دیدن صحنه انتقال برای اعدام سه زنداني ديگر سکته کرد.!!!
بنا به اخبار رسیده صبح امروز ساعت ۱۱ صبح سه زندانی محکوم به اعدام به سلول انفرادی زندان مرکزی کرج منتقل شدند.
اسامی این سه زندانی حشمت الله عباسی و شمس علی گراوند از سالن سه این زندان و علی عزیزی از سالن ۲ جهت اعدام به سلولهای انفرادی منتقل شده اند.
بدنبال انتقال زندانیان محکوم به اعدام جهت اجرای حکم٫یک زندانی دیگر اعدامی سکته کرده و فوت کرد.
این زندانی محکوم به اعدام بنام اصغر غلامی٫پس از مشاهده انتقال زندانیان محکوم به اعدام جهت اجرای حکم به سلولهای انفرادی دچار حمله قلبی شده و
فوت کرد.
اصغر غلامی در سالن ۳ زندان رجایی شهر شاهد انتقال دو زندانی محکوم به اعدام به سلولهای انفرادی بوده است.
اسامی این سه زندانی حشمت الله عباسی و شمس علی گراوند از سالن سه این زندان و علی عزیزی از سالن ۲ جهت اعدام به سلولهای انفرادی منتقل شده اند.
بدنبال انتقال زندانیان محکوم به اعدام جهت اجرای حکم٫یک زندانی دیگر اعدامی سکته کرده و فوت کرد.
این زندانی محکوم به اعدام بنام اصغر غلامی٫پس از مشاهده انتقال زندانیان محکوم به اعدام جهت اجرای حکم به سلولهای انفرادی دچار حمله قلبی شده و
فوت کرد.
اصغر غلامی در سالن ۳ زندان رجایی شهر شاهد انتقال دو زندانی محکوم به اعدام به سلولهای انفرادی بوده است.
۱۳۹۵ آبان ۲۶, چهارشنبه
پیرمرد فقیر و شیرینی فروش
تو شمال شهر یه شیرینی فروشی وجود داشت که شیرینی هاش خیلی با کیفیت و گرون بود. اونقدر گرون، که فقط پولدارها میتونستن ازش خرید کنن
یه روز که تعدادی از مشتریهای ثابت و اعیون در اونجا مشغول خرید بودن، یه پیرمرد ژنده پوش و فقیر وارد شیرینی فروشی شد. پیرمرد مدتی تموم جیب هاش رو گشت تا اینکه دو سه تا سکه پیدا کرد و روی پیشخون گذاشت و گفت:
میشه به همین اندازه بهم شیرینی بدین!
مدیر شیرینی فروشی با دیدن این صحنه سریع خودش رو به پیرمرد رسوند، بهش تعظیم کرد و با خوشحالی گفت. قربان خیلی خوش اومدین! صفا آوردین. از هر نوع و هرچقدر که میخواین میتونین شیرینی انتخاب کنین، امیدوارم قنادی ما رو بپسندین و مشتری بشین!
پیرمرد با خوشحالی و ناباوری مقدار زیادی شیرینی انتخاب کرد و از مغازه بیرون رفت!
مشتریهای پولداری که از ابتدا، شاهد این ماجرا بودن رو به مدیر قنادی کردن و با حالت طعنه گفتن: تابهحال نشده با ما ازین برخوردا بکنی...
مدیر قنادی گفت:
شما هم اگه مثل این آقا، تموم داراییتون رو، رو میز میذاشتین، حتماً جلوتون تعظیم میکردم...
یه روز که تعدادی از مشتریهای ثابت و اعیون در اونجا مشغول خرید بودن، یه پیرمرد ژنده پوش و فقیر وارد شیرینی فروشی شد. پیرمرد مدتی تموم جیب هاش رو گشت تا اینکه دو سه تا سکه پیدا کرد و روی پیشخون گذاشت و گفت:
میشه به همین اندازه بهم شیرینی بدین!
مدیر شیرینی فروشی با دیدن این صحنه سریع خودش رو به پیرمرد رسوند، بهش تعظیم کرد و با خوشحالی گفت. قربان خیلی خوش اومدین! صفا آوردین. از هر نوع و هرچقدر که میخواین میتونین شیرینی انتخاب کنین، امیدوارم قنادی ما رو بپسندین و مشتری بشین!
پیرمرد با خوشحالی و ناباوری مقدار زیادی شیرینی انتخاب کرد و از مغازه بیرون رفت!
مشتریهای پولداری که از ابتدا، شاهد این ماجرا بودن رو به مدیر قنادی کردن و با حالت طعنه گفتن: تابهحال نشده با ما ازین برخوردا بکنی...
مدیر قنادی گفت:
شما هم اگه مثل این آقا، تموم داراییتون رو، رو میز میذاشتین، حتماً جلوتون تعظیم میکردم...
۱۳۹۵ آبان ۲۵, سهشنبه
همه چون تنی واحد
بهار سال66 بود و ما در سالن14 گوهردشت بودیم. بند آرام و قرار نداشت.
از صبح که بیدار می شدیم به این فکر می کردیم که یک کار و یک حرکت جمعی راه بیندازیم. حرکت های جمعی به زندانیان روحیه می داد.
آنها را نسبت به هم مسئول و دلسوز می کرد. دیگر کسی به فکر گذراندن وقت خودش به تنهائی نبود، بلکه همه به این فکر می کردیم که چطور نسبت به هم تأثیرگذار باشیم. چطور فشارهای روزافزون رژیم را از روی همدیگر کم کنیم. با هم کاردستی درست می کردیم، کتاب و روزنامه می خواندیم، مراسم سالگرد شهدا را برگزار می کردیم. شبها هم، شب شعر راه می انداختیم. انگار که همه یک تن واحد بودیم.
تا آن موقع رژیم خیلی سعی کرده بود زندانی را ایزوله کند تا هر کس برای خودش یک جزیره ای تک افتاده شود. لاجوردی دائماً تکرار می کرد: «شما تشکیلات و جمع رفته تو پوست و گوشتتون. این را باید از شما گرفت» و با همین منطق هم، قفس و واحد مسکونی و ... راه انداخت. اما شرایط زندان و زندانیان در سال66 صحنه شکست این منطق بود. زندانیان تبدیل به یک تن و یک پیکر واحد شده بودند.
پاسداران به هر کسی که می خواستند تعدی کنند یا به هر کسی باصطلاح «تو» می گفتند تبدیل به یک حرکت اعتراضی گسترده ای می شد که دیگر قادر به رفع و رجوع آن نبودند. یکی از این حرکتهای جمعی، ورزش جمعی بود. به محض اینکه پایمان به هواخوری می رسید، دویدن به صورت جمعی را شروع می کردیم و این موضوعي بود که پاسداران هرگز از سرکوب آن کوتاه نمی آمدند. پیرزنی بود که کارهای زندان را می کرد و هر روز شاهد درگیریهای ما به هنگام «دو» جمعی بود. یک بار آمد به بچه ها گفت: «شما هر روز دنبال همدیگر می دوید خوب از هم چه می خواهید یک بار به هم بگوييد تا اینقدر دنبال هم نگذارین و هر دفعه هم کتک نخورین؟»!!!
یک روز که وارد هواخوری شدیم طبق معمول دو جمعی را شروع کردیم و با صدای بلند قدم هایمان را می شمردیم: «یک یک، دو دو، سه سه ...» . پاسداران زن ریختند داخل هواخوری و تهديد را شروع كردند: «داریم اتمام حجت می کنیم. ورزش جمعی را قطع کنید و هر کسی برود خودش جداگانه ورزش کند». اما ما شمارش را محکمتر و بلندتر کردیم.
فضا نشان می داد که یک طرح از پیش کار شده ای دارند. پاسداری آمد و یکی از بچه ها را در حین دو هل داد و او زمین خورد. خواهرمان را بلند کردیم و با او دویدن را ادامه دادیم. این کار را چند بار تکرار کردند. اما هر دفعه با عکس العمل قوی تر و مصمم تر، هر کس را که زمین می خورد، بلند می کردیم و دویدن را ادامه می دادیم. طولی نکشید که هواخوری را ترک کردند و رفتند اما کاملاً مشخص بود که نقشه دیگری در سر دارند.
چند دقیقه بعد صدای نعره پاسدارهاي مرد شنیده شد. پاسدار فرج بود با تعداد دیگری از نوچه هایش. ما که آماده روبرو شدن با هر صحنه ای بودیم، نعره های او را نشنیده گرفته و دویدن را ادامه دادیم . فرج که به لحاظ هیبت و هیکل و در فرم و محتوا هیچ تفاوتی با مجتبی حلوائی (فرمانده جوخه اعدام) در زندان اوین نداشت و فقط چند کلمه و ژست و فیگور روشنفکرانه بیشتر از او بلد بود، وقتی بی اعتنائی ما به نعره هایش را دید همان چند فیگور روشنفکر مآبانه اش را هم فراموش کرد و به صف دوندگان، حمله و ضرب و شتم را شروع کرد.
عکس العمل بچه ها خیلی شگفت انگیز بود. او هر کسی را که هدف سرکوبش قرار می داد، بقیه بچه ها می دویدند به سمت او و خودشان را روی او می انداختند. هر کسی خودش را جلو می انداخت که مانع خوردن ضربه به بقیه شود. یک مرتبه متوجه می شدیم که همه مان روی همدیگر افتاده ایم و کوهی از انسان جلوی پاسدار فرج تشکیل دادیم. تا فرج چوبش را بلند می کرد کسی را بزند بقیه با هم داد می زدیم: «کثافت آشغال دستت را به او نزن، تو حق نداری او را کتک بزنی» و خودمان را می انداختیم روی آن خواهر و ضربات فرج را به جان می خریدیم. هر کسی تلاش می کرد در این کار از بقیه پیشی بگیرد. او می رفت سراغ یک نفر دیگر تا او را وادار کند که هواخوری را ترک کند دوباره همه فریاد مي زديم «آشغال دستت را بکش کنار» و دیوار انسانی دیگری تشکیل می دادیم.
فریاد بچه ها تو فضای هواخوری پیچیده بود. پنجره سالن برادران مشرف به هواخوری خواهران بود. البته کرکره های پهن و فولادی مانع دیدشان می شد اما صدا را می شنیدند. با شنیدن فریادهای ما، برادران هم اعتراض خود به سرکوب خواهران را با کوبیدن پنجره های سلولهایشان نشان دادند. آنها پنجره ها را باز کردند و با شمارش و هماهنگ محکم کوبیدند. کوبیده شدن همزمان 50-60 پنجره، صدای مهیبی را ایجاد می کرد که گوئی تا هفت آسمان می پیچد: «قرم ......قرم ......... بم ..........بم ........».
فرج مثل گراز وحشی این طرف و آن طرف می دوید. از یک طرف صف واحد خواهران بود که نتوانست حتی یک نفر را بیرون بکشد و تنهائی سرکوب کند و از طرف دیگر حرکت هماهنگ و محکم برادران دیوانه اش کرده بود. دوید زیر پنجره برادران و داد زد: «آره داریم خواهرانتون رو می زنیم، آره داریم كتكشون می زنیم، بیشتر هم می زنیم، چیه به غيرتتون برمی خوره پس بیشتر می زنیمشون» و دوباره به سمت خواهران هجوم آورد.
خروش خواهران که فریاد می زدند: «پاسدار آشغال دستت را بکش کنار» امانش نداد. شاید نزدیک دو ساعت این صحنه ادامه داشت. پاسدار فرج از نفس افتاده بود و نهایتاً بدون اینکه از سرکوبش طرفی ببندد، دست از پا درازتر هواخوری را ترک کرد و رفت و ما دوباره با سر و تن های زخمی دویدن را از سر گرفتیم و شکوهی از اتحاد و تن واحدی زنان قهرمان در زنجیر را به رژیم و عوامل سرکوبگرش نشان دادیم.
البته همه آن زنان قهرمان کما اینکه همه آن برادران در قتل عام سال ۶۷ هم، يكديگر را رها نکردند و همه با هم چون یک تن واحد حلق آویز چوبه های دار شدند، تا به زنان امروز ایران این پیام را بدهند که می توان و باید با اتحاد و همبستگی، سرکوب آخوندها را به شکست کشاند و آنها را از سر راه آزادی میهن برداشت.
می توان و باید گشتی های مرئي و نامرئي را خسته کرد و خسته نشد و می توان آزادی میهن را با فداکاری و تن واحد شدن به مردم ستمدیده ایران نوید داد. یاد و راه آن زنان قهرمانان زنجیر شکن گرامی باد.
۱۳۹۵ آبان ۲۳, یکشنبه
عارف کوچولو
عارف کوچولو : از اخراج از مدرسه تا دستگیری پدر تنها به دلیل بهایی بودن
مهر ماه سال گذشته عارف حکمت شعار در حالی از مدرسه اخراج شد که تنها ده سال داشت.
سال گذشته عارف کوچولو به دلیل بهایی بودن از دبستان اخراج شد. مسئولان مدرسه گهواره دانش کرج گفته بودند دفتر رهبر جمهوری اسلامی در پاسخ به سوال آنها گفته پول افراد بهایی “حرام اندر حرام” است.
عارف حکمت شعار همان کودکی است که محمد نوری زاد، فعال سیاسی و مستندساز اعلام کرده بود مدیر مدرسه او را به خاطر بهایی بودن به کلاس راه نمی دهد. نوری زاد به اتفاق دکتر محمد ملکی، اولین رئیس دانشگاه تهران پس از انقلاب و همچنین پدرمصطفی کریم بیگی، از کشته شدگان عاشورای ۸۸، طی روزها مقابل مدرسه گهواره دانش رفته بودند تا با صحبت با مسئولان مدرسه مشکل عارف را حل کنند؛ مشکلی که حل نشد و رسما عارف را از مدرسه اخراج کردند.
امرالله حکمت شعار پدر عارف در نامه ای خطاب به محمد نوری زاد چنین نوشت :
عکسش را نگاه میکنم و در نگاهش متوقف میشوم، میخواهد بداند و بشناسد، این اوضاع برای چیست؟ چرا اینهمه نفوس مختلف دورش جمع شده اند؟ دستش را در دستم محکم میکند، مطمئن ایستاده است. کمی قبلتر مدیر در مقابل چشمان غمگین چند مربی مهربان او را بسوی من فرستاده، یک آقایی با قدی بلند و ریشی انبوه و یک آقای دیگر با قدی بلند و ریش تراشیده تاکید دارند که پرونده اش را بگیرم و بروم ولی من نمیگیرم. ما را از مدرسه بیرون میکنند، کنار درب ورودی پیرمردی خمیده از رنج مردمان، به مهر پیشانیش را میبوسد، او بسان ملکی بوی صداقت میدهد و با همان صداقت از جانب همه معلمان و مدیران از او پوزش میخواهد. نگاه پیرمردِ رنجور هم تاریخیست. پسرک سر بلند میکند و دوربینها را میبیند. فریادها کم میشود گویی زبانها به معصومیت او رحم کرده اند. پشت دوربینها چه کسانی هستند؟ و پشت آنها نیز، چه کسانی؟ یکنفر را میشناسد، به او لبخند میزند و سلام میگوید. او نوری در قلبش زاده شده از جنس شرافت و شجاعت ، باز نگاه میکند ولی نه میداند و نه میشناسد.
به او میگویم، پسرم این نفوس عزیزی که می بینی، شریف و آزاده با شجاعت و بی نام آمده اند، پس سپاست را تقدیمشان نما. عده ای نیامده اند ولی به دیده انصاف نگریسته اند، بر آنها درود بفرست. گروهی برای امروز و فردایشان آمده اند، به آنها فرصت بده. چند نفری هم با تدبیرشان حاضرند ، به آنها سلام کن.
پسرم مسرور باش تو بزرگترین دانش را از مدرسه یافته ای، وقت آنست که برویم و بذرهای عشق را در قلوبمان آبیاری کنیم. پسرک نگاهی به دبستان کرد، لبخند زد، از گهواره بیرون آمد و زیباترین تصمیم را گرفت، او، مدیر را بخشید.
سرور ارجمند جناب دکتر محمد نوریزاد
بدین طریق از شما و همراهان مهربتان و همه نفوسی که از نقاط مختلف عالم با قلوب پاکشان در این اقدام مدنی و انسانی بوی خوش محبت را منتشر کرده اند، صمیمانه تقدیر مینمایم.
سپاس و باز هم سپاس
بفدای همه شما از هر گلی که هستید
امرالله حکمت شعار
پدر عارف کوچولو
نهایتا پس از چند روز عارف کوچولو مجددا به مدرسه بازگشت.
امرالله حکمت شعار در واکنش به حکم شهروندان بهایی گرگان شعری سرود که در زیر می خوانید :
مادران پشت در زندانند
پدران دست به پیشانی غم
کودکان در قفس ناله ظلم
یکنفر گرد عدالت را ریخت
شیشه اش را که شکست
چشمهایش را بست
در ته دره ظلم
خاکه هایش را ریخت
یک نفر آنسوتر
دستهایش بالا
رو به میزان عدالت نالید
ظالمان ظلم بس است
به خداوند خداوند قسم
که خدایی هم هست
ناظر ظلم و جفا های شما
و زمان محشر
میستاند حق را
از دل تاریکی
از شب تار فرو خفته به پهنای دل آزادی
و شما با زاری
در سیه چال جفاتان گریان
که فغان مسند حق را که علی داد امانت روزی
به گل اشک خداوند
که با خاکه عدل
خشت تقلید و ریا ساخته
بر فرق علی کوبیدی
یک نفر اینسوتر
کورسویی ز امید
در دلش میتابد
شاید آن حاکم شرع
چشم دل باز کند
شاید این قاضی ظلم
حکم انصاف کند
چکش حکم قضا
بر سر خشت ریاست کوبد
خشت تقلید و ریا خرد کند
مادران پشت در زندانند
کودکان در قفس ناله ظلم
پدران دست به پیشانی غم
یکنفر گرد عدالت را ریخت
کودکی ناز و قشنگ
اشک در چشمانش
رو به قاضی چون مرد
دست بالا آورد
که جناب والا
هست اجازه آقا؟
من بیانم و بیانی دارم
یازده سال شما سن من است
روزبه نه سالست
راستی میدانی سن وداد
شش سال است ؟
به گمانم که تو نشناخته ای ورقا را
یا که شیما و انیسا جان را
چونکه همسن نمی دانم کی
حکمها میدادی
دست او بالا ماند
هست اجازه آقا؟
من نمیدانم عشق
از چه رو جرم شده!؟
خدمت از روی صفا
زشت و منفور شده!؟
داد دارم قاضی
داد من را بستان
ساعتی زندانی
بهر مادر و پدر
یا برادر خواهر
ظلم بر آزادی است
ظلم بر معنی داد
ظلم بر معنی عشق
ظلم بر معنی پیغام خداست
دست او بالا هست
هست اجازه آقا؟
کودک ناز و قشنگ
اشک بر چشمانش
ظالمان ظلم بس است
به خداوند خداوند قسم
که خدایی هم هست
که خدایی هم هست
۱۳۹۵ آبان ۲۲, شنبه
من منیره رجوی ام، قصه نیستم که بگویی، یا چیزی چنان که بدانی...
منیره ستاره پرفروغی که در میان کهکشان زنان مجاهد خلق می درخشد.
نگاه کن من منیره رجوی ام، قصه نیستم که بگویی، نغمه نیستم که بخوانی، صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی، یا چیزی چنان که بدانی، زیباترین حرف و نجوای من این است: من تک خواهر عاشق مسعود هستم، پس عشق را فریاد کن ...
آرتمیس بزرگترین بانوی دریاسالار ایران باستان
آرتمیس نخستین زن دریانورد ایرانی است كه درحدود ۲۴۸۰ سال پیش، فرمان دریاسالاری خویش را از سوی خشایارشاه هخامنشی دریافت كرد و اولین بانویی است كه در تاریخ دریانوردی جهان در جایگاه فرماندهی دریایی قرار گرفته است.
در سال ۴۸۴ پیش از میلاد، هنگامی كه فرمان بسیج دریایی برای شركت در جنگ با یونان از سوی خشایارشاه صادر شد، آرتمیس فرماندار سرزمین كاریه با پنج فروند كشتی جنگی كه خود فرماندهی آنها را در دست داشت به نیروی دریایی ایران پیوست.دراین جنگ كه ایرانیان موفق به تصرف آتن شدند، نیروی زمینی ایران را ۸۰۰ هزار پیاده و ۸۰ هزار سواره تشكیل میداد و نیروی دریایی ایران شامل ۱۲۰۰ ناو جنگی و ۳۰۰ كشتی ترابری بود. همچنین آرتمیس در سال ۴۸۰ پیش از میلاد در جنگ سالامین Salamine كه بین نیروی دریایی ایران و یونان در گرفت شركت داشت و دلاوری های بسیاری از خود نشان داد و با ستایش دوست و آشنا روبرو شد.
او در یكی از دشوارترین شرایط در جنگ سالامین، با دلیری و بیباكی كممانندی توانست بخشی از نیروی دریایی ایران را از خطر نابودی نجات دهد و به همین دلیل به افتخار دریافت فرمان دریاسالاری از سوی خشایارشاه رسید.در سالهای دهه شصت میلادی (دهه چهل خورشیدی) نیروی دریایی ایران، برای نخستین بار ناو شكن بزرگی را به نام یك زن نام گذاری كرد و او «آرتمیس» بود.ناو شكن آرتمیس در دوران خدمت دریاسالار فرج الله رسایی به آب انداخته شد و سالها بر روی آبهای خلیج فارس بود.
اشتراک در:
پستها (Atom)