۱۳۹۵ آبان ۲۵, سه‌شنبه

همه چون تنی واحد



بهار سال66 بود و ما در سالن14 گوهردشت بودیم. بند آرام و قرار نداشت.


از صبح که بیدار می شدیم به این فکر می کردیم که یک کار و یک حرکت جمعی راه بیندازیم. حرکت های جمعی به زندانیان روحیه می داد.
آنها را نسبت به هم مسئول و دلسوز می کرد. دیگر کسی به فکر گذراندن وقت خودش به تنهائی نبود، بلکه همه به این فکر می کردیم که چطور نسبت به هم تأثیرگذار باشیم. چطور فشارهای روزافزون رژیم را از روی همدیگر کم کنیم. با هم کاردستی درست می کردیم، کتاب و روزنامه می خواندیم، مراسم سالگرد شهدا را برگزار می کردیم. شبها هم، شب شعر راه می انداختیم. انگار که همه یک تن واحد بودیم.
تا آن موقع رژیم خیلی سعی کرده بود زندانی را ایزوله کند تا هر کس برای خودش یک جزیره ای تک افتاده  شود. لاجوردی دائماً تکرار می کرد: «شما تشکیلات و جمع رفته تو پوست و گوشتتون. این را باید از شما گرفت»‌ و با همین منطق هم، قفس و واحد مسکونی و ... راه انداخت. اما شرایط زندان و زندانیان در سال66 صحنه شکست این منطق بود. زندانیان تبدیل به یک تن و یک پیکر واحد شده بودند.
پاسداران به هر کسی که می خواستند تعدی کنند یا به هر کسی باصطلاح «تو»‌ می گفتند تبدیل به یک حرکت اعتراضی گسترده ای می شد که دیگر قادر به رفع و رجوع آن نبودند. یکی از این حرکتهای جمعی، ورزش جمعی بود. به محض اینکه پایمان به هواخوری می رسید، دویدن به صورت جمعی را شروع می کردیم و این موضوعي بود که پاسداران هرگز از سرکوب آن کوتاه نمی آمدند. پیرزنی بود که کارهای زندان را می کرد و هر روز شاهد درگیریهای ما به هنگام «دو» جمعی بود. یک بار آمد به بچه ها گفت: «‌شما هر روز دنبال همدیگر می دوید خوب از هم چه می خواهید یک بار به هم بگوييد تا اینقدر دنبال هم نگذارین و هر دفعه هم کتک نخورین؟‌»‍‍‍‍‍‍‍!!!
یک روز که وارد هواخوری شدیم طبق معمول دو جمعی را شروع کردیم و با صدای بلند قدم هایمان را می شمردیم: «‌یک یک،‌ دو  دو، سه سه ...» . پاسداران زن ریختند داخل هواخوری و تهديد را شروع كردند: «‌داریم اتمام حجت می کنیم. ورزش جمعی را قطع کنید و هر کسی برود خودش جداگانه ورزش کند»‌. اما ما شمارش را محکمتر و بلندتر کردیم. 
فضا نشان می داد که یک طرح از پیش کار شده ای دارند. پاسداری آمد و یکی از بچه ها را در حین دو هل داد و او زمین خورد. خواهرمان را بلند کردیم و با او دویدن را ادامه دادیم. این کار را چند بار تکرار کردند. اما هر دفعه با عکس العمل قوی تر و مصمم تر، هر کس را که زمین می خورد، بلند می کردیم و دویدن را ادامه می دادیم. طولی نکشید که  هواخوری را ترک کردند و رفتند اما کاملاً مشخص بود که نقشه دیگری در سر دارند.
چند دقیقه بعد صدای نعره پاسدارهاي مرد شنیده شد. پاسدار فرج بود با تعداد دیگری از نوچه هایش. ما که آماده روبرو شدن با هر صحنه ای بودیم، نعره های او را نشنیده گرفته و دویدن را ادامه دادیم . فرج که به لحاظ هیبت و هیکل و در فرم و محتوا هیچ تفاوتی با مجتبی حلوائی (فرمانده جوخه اعدام) در زندان اوین نداشت و فقط چند کلمه و ژست و فیگور روشنفکرانه بیشتر از او بلد بود، وقتی بی اعتنائی ما به نعره هایش را دید همان چند فیگور روشنفکر مآبانه اش را هم فراموش کرد و به صف دوندگان، حمله و ضرب و شتم را شروع کرد.
عکس العمل بچه ها خیلی شگفت انگیز بود. او هر کسی را که هدف سرکوبش قرار می داد، بقیه بچه ها می دویدند به سمت او و خودشان را روی او می انداختند. هر کسی خودش را جلو می انداخت که مانع خوردن ضربه به بقیه شود. یک مرتبه متوجه می شدیم که همه مان روی همدیگر افتاده ایم و کوهی از انسان جلوی پاسدار فرج تشکیل دادیم. تا فرج چوبش را بلند می کرد کسی را بزند بقیه با هم داد می زدیم: «کثافت آشغال دستت را به او نزن، تو حق نداری او را کتک بزنی» و خودمان را می انداختیم روی آن خواهر و ضربات فرج را به جان می خریدیم. هر کسی تلاش می کرد در این کار از بقیه پیشی بگیرد. او می رفت سراغ یک نفر دیگر تا او را وادار کند که هواخوری را ترک کند دوباره همه فریاد مي زديم «آشغال دستت را بکش کنار»‌ و دیوار انسانی دیگری تشکیل می دادیم.
فریاد بچه ها تو فضای هواخوری پیچیده بود. پنجره سالن برادران مشرف به هواخوری خواهران بود. البته کرکره های پهن و فولادی مانع دیدشان می شد اما صدا را می شنیدند. با شنیدن فریادهای ما، برادران هم اعتراض خود به سرکوب خواهران را با کوبیدن پنجره های سلولهایشان نشان دادند. آنها پنجره ها را باز کردند و با شمارش و هماهنگ محکم کوبیدند. کوبیده شدن همزمان 50-60 پنجره، صدای مهیبی را ایجاد می کرد که گوئی تا هفت آسمان می پیچد: «قرم ......قرم ......... بم ..........بم ........»‌.
فرج مثل گراز وحشی این طرف و آن طرف می دوید. از یک طرف صف واحد خواهران بود که نتوانست حتی یک نفر را بیرون بکشد و تنهائی سرکوب کند و از طرف دیگر حرکت هماهنگ و محکم برادران دیوانه اش کرده بود. دوید زیر پنجره برادران و داد زد: «‌آره داریم خواهرانتون رو می زنیم، آره داریم كتكشون می زنیم، بیشتر هم می زنیم، چیه به غيرتتون برمی خوره پس بیشتر می زنیمشون»‌ و دوباره به سمت خواهران هجوم آورد.
خروش خواهران که فریاد می زدند: «‌پاسدار آشغال دستت را بکش کنار» امانش نداد. شاید نزدیک دو ساعت این صحنه ادامه داشت.  پاسدار فرج از نفس افتاده بود و نهایتاً بدون اینکه  از سرکوبش طرفی ببندد، دست از پا درازتر هواخوری را ترک کرد و رفت و ما دوباره با سر و تن های زخمی دویدن را از سر گرفتیم و شکوهی از اتحاد و تن واحدی زنان قهرمان در زنجیر را به رژیم و عوامل سرکوبگرش نشان دادیم.

البته همه آن زنان قهرمان کما اینکه همه آن برادران در قتل عام سال ۶۷ هم، يكديگر را رها نکردند و همه با هم چون یک تن واحد حلق آویز چوبه های دار شدند، تا به زنان امروز ایران این پیام را بدهند که می توان و باید با اتحاد و همبستگی، سرکوب آخوندها را به شکست کشاند و آنها را از سر راه آزادی میهن برداشت.
می توان و باید گشتی های مرئي و نامرئي را خسته کرد و خسته نشد و می توان آزادی میهن را با فداکاری و تن واحد شدن به مردم ستمدیده ایران نوید داد. یاد و راه آن زنان قهرمانان زنجیر شکن گرامی باد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر